«مون نایت» (Moon Knight) یکی شخصیتهای جذاب مارول است که در سریال مورد بحث ما نقش او را «اسکار آیزاک» (Oscar Isaac) بازی کرده است.
مون نایت روایتی از خدایان مصر دارد و صحنهها و اطلاعات جذابی از مصر باستان به ما میدهد. همچنین صحنههای اکشن جذابی دارد که نه تنها خود شخصیت مون نایت بلکه «لیلا الفاولی» (Layla El-Faouly) نیز به عنوان یک قهرمان زن مصری در آنها حضور پیدا میکند.
در طول سریال متوجه چند شخصیتی بودن مون نایت میشویم. سریال با شخصیت استیون شروع میشود و از قسمت اول مشخص است که یک اختلال چند شخصیتی وجود دارد. علت این مشکل وقتی نمایان میشود که سریال شروع به نمایش دوران کودکی مارک میکند.
شخصیت اول یا اصلی «مارک اسپکتر» (Marc Spector)
مارک مزدوری است که توسط یکی از خدایان مصر «خدای ماه و انتقام» به اسم «کانشو» (khonshu) به عنوان آواتار انتخاب شده است. او میتواند از قدرت کانشو که همان مون نایت است استفاده کند. مارک بعد از مرگ برادرش مورد خشم مادر قرار میگیرد و سالها مادرش او را آزار جسمی، روانی و کلامی میداده و پدرش برای نگه داشتن ستون خانواده از مادرش حمایت ناسالم میکرده؛ یعنی تلاشی برای متوقف کردن یا درمان همسرش نمیکرده و این مسئله باعث میشود که مارک برای بهبود شرایط روانی خودش شروع به خیال پردازی کند.
این روند با جملهای شروع میشود که پدرش به او میگفته «این مادر تو نیست». مارک این جمله را بارها با خودش تکرار میکرده «این مادر من نیست». با تصور اینکه مادرش او را دوست دارد، مهربان و دلسوز است. هر بار که آسیب میدیده این خیال را بیشتر و بیشتر برای خودش واقعی میکرده است. آنقدر که کاملا باورش میشود و تبدیل به شخصیت دوم او میشود.
شخصیت دوم «استیون گرنت» (Steven Grant)
مردی نابغه در علوم باستان مصر ولی ساده و ترسو، انگار که زیر نظر مادری بسیار مهربان و دلسوز بزرگ شده است. اسم استیون و ایدهی آن به مارک از جایی میرسد که در دوران کودکی یک پوستر روی دیوار اتاقش از یک فیلمی مربوط به مصر باستان داشته و روی اون نوشته شده بوده «وقتی خطر نزدیک است استیون گرنت هیچ ترسی ندارد». ولی به نظر میرسد که استیون اتفاقا بسیار آدم ترسویی است، پس آن انسان شجاع داستان کجاست؟ «شخصیت سوم که در پایان سریال اسمش بیان میشود.»
شخصیت سوم «جیک لاکلی» (Jake Lockley)
انسانی بی رحم و قاتلی حرفهای که در طول داستان مارک و استیون از وجود او آگاه نیستند. در چند موقعیت که مارک و استیون توانایی نجات خود را ندارند، انگار به خواب میروند و وقتی بیدار میشوند همهی افراد دور و بر آنها به طرز وحشتناکی کشته شدهاند و آنها خاطرهای از این داستان ندارند.
از نظر من شخصیت سوم در واقع از زمان مرگ برادر مارک شروع به شکلگیری میکند. اول به صورت یک باور در ناخودآگاه مارک شکل میگیرد، چون مادرش بعد از مرگ برادرش او را مقصر میدانسته و مدام او را قاتل صدا میزده و بعد با شکل گیری استیون، جیک نیز کم کم شکل میگیرد.
نگاهی دقیقتر به سریال مون نایت
در سریال میبینیم که مارک باور دارد که یک قاتل است. (با وجود باوری که در کودکی توسط مادرش به او داده شده.) از طرفی هم انسانی باهوش است. در واقع شخصیت مارک ترکیب ضعیفتر دو شخصیت دیگر اوست یا میشود گفت شخصیتش به دو قسمت تقسیم شده، ولی شدت پیدا کرده است. یعنی بخشی از وجود مارک که مبارز خوبی است و با اسم مون نایت چندین نفر را کشته (در جیک این شدت پیدا کرده است) تبدیل میشود به یک قاتل حرفهای که هیچ ترسی ندارد و بخش محافظ و باهوش مارک هم با تشدید بیشتر تبدیل به استیون شده که شدتش در نبوغ او در مصر باستان است.
حرف آخر
از نظر من پیام کلی سریال مون نایت خطاب به همه انسانها میتواند این باشد که ۹۹ درصد اختلالات شخصیتی و طرحوارههای رفتاری بر میگردد به دوران کودکی فرد، و به وضوح نشان میدهد که کودک آزاری نتیجه فاجعه باری دارد.
نکته مهم بعدی این است که؛ در دوران کودکی ضمیر ناخودآگاه آمادهی دریافت باورهای مختلف از سوی خانواده است و چقدر سریع و راحت این باورها را جذب میکند.